تماس
شبيه شماره اي تنها
روي گوشي همراه
نه نامي
نه نشاني
مدت ها است براي من
يك تماس از دست رفته اي
تماس
شبيه شماره اي تنها
روي گوشي همراه
نه نامي
نه نشاني
مدت ها است براي من
يك تماس از دست رفته اي
اين يك عاشقانه دربند است نه دربند عاشقانه
عدالت انفرادي
پياده روها را از من گرفته اند
خيابان ها و پارك ها را هم
اما من
به تو فكر مي كنم
به تو فكر مي كنم وُ
هي راه مي روم
راه
بي آن كه قدمي برداشته باشم
در عدالت ِ انفرادي ِ اين سلول
اين هم يك خبر :
ابراز اميدواري براي رسيدن «جهانيترين تيتر دنيا» به روز خبرنگار / اينجا
دادگاه
تق تق تق
با سه ضربه
همه چيز رسمي مي شود
متهم
نه مُعتاد است
و نه دست بزن دارد
فقط جيب هايش
پُر از كلماتي است
كه بايرام ِ درياني
تخم مرغ هم برايش خرد نمي كند !
تق تق تق
با سه ضربه
حراج آغاز مي شود
كلمات
سطر به سطر
عاشقانه
به صف مي شوند وُ
عروس
آخرين دفاعيه را قرائت مي كند
و بعد متهم
با صداي بلند مي نويسد : بعله
قاضي
خسته از اين بازي
با سه ضربه
ختم جلسه را
تقديم مي كند
تق تق تق
و اما داستان يك سرقت ادبي ...
چندي پيش در فرهنگسراي آفتاب تهران جلسه اي برپا شد براي نقد كتاب « صدايم را از پرنده هاي مرده پس بگير » سروده خانم ليلا كردبچه كه بنده هم به عنوان منتقد در اين مراسم سخن گفتم.
اما چند روزي پيش از برپايي اين مراسم برخي دوستان مستقيم و غير مستقيم نكاتي در ارتباط با شباهت برخي شعرها و سطرهاي كتاب خانم كردبچه با كتاب خانم راضيه بهرامي ـ يادش بخيرهاي لعنتي ـ به من يادآوري كردند و اصرار هم داشتند كه در جلسه نقد اين موضوع را طرح كنم.
پس كتاب خانم بهرامي را به لطف يكي از دوستان كه برايم ارسال كرد خواندم انصافا شباهتها شگفت زده ام كرد اما واقعا موضوع را جور ديگر هم مي شد تماشا كرد و آن اين كه بگوييم كتاب خانم بهرامي شبيه كتاب خانم كردبچه است و همين دو گانگي كه به صورت قطعي و مستدل نمي شد گفت كدام كتاب شبيه كدام كتاب است باعث شد تا در آن جلسه نقد اين قصه را طرح نكنم .
اما درنهايت از تريبون جام جم براي طرح اين موضوع بدون هيچ گونه قضاوت و جهت گيري استفاده كردم كه در ادامه لينك مطلب و شعرهاي هر 2 شاعر و پي دي اف ( pdf ) كامل صفحه آورده شده است.
شما هم بخوانيد و چون من شگفت زده شويد و اگر توانستيد قضاوت كنيد.
سرقت ، توارد يا تاثير ادبي ؟ ( اينجا )
نمونه هايي از آثار راضيه بهرامي ( اينجا )
نمونه هايي از آثار ليلا كردبچه ( اينجا )
فايل كامل صفحه با فرمت pdf ( اينجا )
راﮬ
بيهوده
معطل ماشين ها نباش
راه اين خانه از درياست
دلت را جمع كن وُ
برگرد !
طوفان
آنقدرها كه مي گويند
ترس ندارد
گاهي
زيباترين باران ها
از سياه ترين ابرها مي آيد
شيرواني
نمي دانم اين شيرواني
وسط اين همه شاليزار
از كجا سبز شد؟
نه شيب دارد وُ
نه بام !
فقط مي خواهد مرا
به ياد تو بياندازد
ذوزنقه بي قاعده
تهران
نه مربع است
نه دايره
تهران
ذوزنقه اي است بي قاعده
كه هر گوشه اش
اشكي
لبخندي
خاطره اي وُ
طعم لب هايي
پنهان مانده است
تهران
گاهي آن قدر كوچك است
كه تمام كافه ها و رستوران هايش
به نام كوچك
ما را صدا مي زنند
و گاهي آن قدر بزرگ
كه مدت ها است
قدم هامان را
نزديكترين پارك به « خانه » هم حتا
از ياد برده است
خانه اي كه روزي
پايتخت ِ تهران بود وُ
شب هايش
غرق در غزل هاي شمس و ُ
قماربازي ِ حافظ
خانه اي كه حالا
ماه ها است
عاشقانه هايم را
براي ماتيك ِ سرخ ِ
لب نخورده وُ
ريمل سياه ِ
چشم نخورده اش
مي خوانم
تهران !
يادت هست ؟!
به لجاجت
چه طوفاني به راه انداختي
« كلاه » از سرم برداشتي وُ
« بي غيرت » ي ام را
در خيابان
فرياد زدي
تهران !
يادت هست ؟!
روز ِ اول
مُهر ِ « محرمانه » زديم اما
اين خانه
نامحرمان « زادمحسني » داشت
كه زنا زاده بودند وُ
حريص دل فريبي هاي تو
تهران !
خوب تماشا كن !
« موهاي سينه » ام را
براي هميشه تراشيده ام
كه هيچ دختري
ميهمان ِ سياهي اش نباشد وُ
هيچ گوشي
صداي قلبم را نشنود
تهران !
ديگر دوستت ندارم
تهران !
ذوزنقه ي بي قاعده
تهران !
كثافت ِ هرزه
هيچ گاه دوستت نخواهم داشت.
مجسمه
فرقي نمي كند
شهريار باشي
يا شريعتي
ستارخان هم كه باشي
اين روزها ناپديد مي شوي
*
فقط تو محكم ايستاده اي
با تبري بزرگ بر دوشت
اي آزادي !
نامه اي خطاب به ستارگان هاليوود
آزادي را به سلامتي جنگ مي نوشيد
نامه اي كه متن آن خطاب به حكومت ايران بود و هدف و خواسته اش هم آزادي يك فيلمساز به نام جعفر پناهي است.
در پاي اين نامه امضاي شخصيت هايي چون مايكل مور ، استيون اسپيلبرگ ، رابرت ردفورد، مارتين اسکورسيزی، فرانسيس فورد کوپولا، رابرت دنيرو، ریچارد لینکتر و ... ديده مي شود.
اين كه عده اي از بهترين و شناخته شده ترين فيلمسازان و هنرمندان جهان دغدغه آزادي و انسان دوستي داشته باشند در همه جاي جهان قابل تحسين و ستايش است ؛ اما آيا اين نامه به واقع چنين خواسته و هدفي را دنبال مي كند ؟
آيا آقاي اسپيلبرگ يا آقاي رابرت دنيرو يا آقاي كوپولا و ديگر بزرگان 8 سال مظلوميت مردم ايران را در جنگي تحميلي و نابرابر نديدند ؟ آيا شيميايي شدن حنجره هاي زلال و صميمي و شاعرانه ي جوانان اين مرز پر گهر را نديدند ؟ آيا وحشيانه ترين حملات و تجاوز اشغالگران و صهيونيست ها را به زنان و كودكان غزه و لبنان نديدند و نمي بينند ؟ آيا كــشتار مسلمانان و سربازان بي گناه كشورهاي مختلف درعراق و افغانستان را نمي بينند ؟ آيا مسابقه اتمي و كارخانه هاي كشتار جمعي آمريكا و هم پيمانانش را نمي بينند ؟ آيا خاورميانه را نمي شناسند ؟ همين خاورميانه اي كه امروز محل صلح هاي موقت در ميان جنگ هاي پياپي شده است ؟
اصلا راه دور نرويم اين آقايان كه دوستي با جعفر پناهي را امروز چون پرچمي براي آزادي خواهي بلند كرده اند آيا زماني كه جعفر پناهي در سال 2001 در فرودگاه نيويورك دست بسته ساعت ها بازداشت شد را نديدند؟
آيا آقاي اسپيلبرگ فرياد مظلوميت خواهي جعفر پناهي را در سال 2003 نشنيد كه در نامه اي مكتوب خطاب به مجمع ملي نقد فيلم آمريكا نوشت : من جايزه شما را پس مي دهم تا فرياد بزنم كه من دزد نيستم، جنايتكار نيستم، قاچاقچي نيستم، من يك ايراني هستم. يك فيلمساز ايراني ...
يا جاي ديگري كه همين جعفر پناهي خودمان ، آري همين جعفر پناهي خودمان ، خودمان ، خودمان ، جعفر پناهي فيلمساز ايراني خودمان دوباره خطاب به ریچارد پنیا، مدیر جشنواره فيلم نیویورک نوشت و فرياد زد : در آمریکا، مرا به جرم آن که فیلمساز ایرانی هستم بازداشت مي كنند ، انگشت نگاری میکنند تا غرور و هويت ملیام را از بین ببرند و مرا تحقير كنند.
آقايان و خانم هاي محترم اي ستارگان و بزرگان هاليوود آن هنگام شما كجا بوديد ؟ در پستوي كدام خانه از شرم پنهان شده بوديد ؟
اين توهين و آپارتايد بزرگ نژادپرستانه را چگونه تفسير و معنا كرديد كه نيازي به بيانيه و نامه و هياهو نداشت ؟!
ساخت امثال فيلم « 300 » و انتشار كتاب « شيراز » را چگونه برتافتيد كه جعل مستقيم تاريخ و هويت يك سرزمين و يك ملت آزاده بود شما كه به آزادي اعتقاد داريد ؛ هرچند آزادگي حكايت ديگري است كه براي شما مفهومي ندارد...
ستارگان محترم ! مظلوم نمايي و فرافكني كافي است بهتر است به اصل ماجرا بپردازيم ؛ خوب مي دانم اين روزها سخت مشغول هستيد آقاي پرزيدنت به شما هم قول هايي داده است و جشن مفصلي برايتان برپا خواهد كرد .
نگران نباشيد در ليست مهمانان همه شما هستيد در كنار شخصيت هاي بزرگ ، شام پاين باز مي كنيد ، مي خنديد و آزادي را به سلامتي جنگ مي نوشيد و به قول شاعر روزگارمان جعفر پناهي هم به همراه خاورميانه اش با انواع مخلفات جزء ليست غذاها است.
سڍ نا
دیوارهای اتاق سیاه تر شده اند
گوشه ی پنجره
- غم -
قنبرک زده وُ
زل زده به سیگاری که...
...
...
...
شعرهایم را پرت می کنم در آینه
از وسط ترک برمی دارم
« سڍ نامه فرستادم وُ آن ...»
دندان هایم به شماره می افتند
یک ، دو، س ِ ... س ِ ... س ِ ...
سکته می کنم
تف به این زندگی
هیچ چیزش لای دندان گیر نمی کند
حتی شکسته های خودم
که بی تو
دود می شوند !
شعري قديمي از دكتر بهروز ياسمي عزيز كه نامش براي من يادآور روزهاي خوب دانشجويي و جلسات شعر فرهنگسراي سرو ( بانوي فعلي ) است .
غزل خداحافظي
اي آفتاب به شب مبتلا خدا حافظ
غريب واره دير آشنا خدا حافظ
به قله ات نرسانيد بخت کوتاهم
بلند پايه بالا بلا خدا حافظ
تو ابتداي خوش ماجراي من بودي
اي انتهاي بد ماجرا خدا حافظ
به بسترت نرسيدند کوزه هاي عطش
سراب تفته چشمه نما خدا حافظ
ميان ماندن و رفتن درنگ مي کشدم
بگو سلام بگويم - و يا خدا حافظ -
اگر چه با تو سرشتند سرنوشت مرا
ولي براي هميشه تو را خدا حافظ
همسايگي با مرگ

چند سالي بود كه با علي آقابالايي همكار بودم اما تازگي ها همسايه هم شده بوديم البته نه از نوع همسايه هاي ديوار به ديوار كه از جنس همسايگي صندلي ها و ميزها .
چند ماهي بود كه به جبر " جامعه " صندلي به صندلي كنار هم مي نشستيم و سيگار به سيگار همدم و همنفس هواي باراني و بهاري اين روزهاي تهران شده بوديم.
در مرام ما ايراني ها اگر نگوييم هميشه ولي اكثر اوقات همسايه شدن به همراهي و همدلي هم مي انجامد و من اين ماه هاي آخر بيشتر از تمام سال هايي كه در " جام جم " گذشته بود همراه علي آقا شده بودم همراه خاطره هاي خوب و بدش از زندگي از دنيايي كه براي او در نگاه نخست شايد خلاصه مي شد در چند ستون معرفي برنامه هاي رسانه ملي و خاطره هايي دور از سينما و شعر .
اما هرچه اين همسايگي و همراهي طولاني تر مي شد مي فهميدم كه پشت آن چهره به ظاهر عصبي و نگران مردي نفس مي كشد كه روزگاري نه چندان دور هم نفس و همراه لحظه هاي نابي بوده است كه خودش در آخرين مطلبي كه از او منتشر شد شرح داده است مطلبي كه از چرخش نامراد روزگار تيتر آن را هم من برگزيدم كه اي كاش نمي كردم : همسايگي با مرگ
خودش نوشته و گفته بود كه : « در دقايقي احساس انسان همچون احساسات تعريف شده نيست، يعني نميتوان بسادگي گفت خوشحالم يا اندوهگين يا مايوس يا اميدوار »
علي آقا همين گونه بود هيچ گاه شايد نمي شد فهميد كه خوشحال است يا اندوهگين مايوس است يا اميدوار.
همان طور كه كارش هم اگر نگوييم مهمترين بخش از نگاه خوانندگان بود اما يكي از مهترين بخش هاي روزنامه بود كه البته هيچ گاه هم به چشم نمي آمد اما كافي بود تا يك برنامه راديو و تلويزيون به هر دليل جابه جا شود تا صداي تلفن هاي خوانندگان ، تحريريه را پر كند.
خوانندگان
محترم " جام جم
" از امروز كنداكتور صفحه 16 را بدون
آقا بالا بخوانيد عليرضا از همسايگي ما هم
رفت و اكنون همسايه مرگ است.
روحش شاد
پري دريايي
آب بالا آمده
دريا بالا آمده
كشتي هايم
يكي پس از ديگري
غرق مي شوند و ُ
تو
آرام
تكيه داده اي به اسكله
دُرست شبيه ِ پري ِ دريايي
كه نيمي دل مي برد وُ
نيمي ...*
آب بالا آمده
دريا بالا آمده
چشم هايم را مي بندم وُ
دو نيمه ات را
يك جا
سر مي كشم
* عشق گاهي زندگي ساز است و گاهي زندگي سوز / تا پريزاد من از بهر كدامين خواهد آمد
حسين منزوي
خواب
كنار صبح نشستيم
خميازه هامان گره مي خورد
كمي با شمعداني ها گفتگو كرديم
و بعد سبزترين شاليزارها را
قدم زديم
بعدازظهر باران گرفت
خطوط ساده ي آسمان
به رودخانه مي ريخت و ُ
محيط همه چترها
براي ما كوچك بود
نزديك خانه
لبانت
آنقدر طعم شبنم مي داد
كه ماه به استقبالمان آمده بود
مهويزان / نوروز 89
سرعت
از باد هم سبقت مي گيرم
اين بزرگراه
اين پدال لعنتي
عجيب فراموشي مي آورد
هرچه دورتر مي روم
نزديك تر مي شوي
دوستت دارم.
آتش فشان
هزار آتش نشان
آژيركشان
شهر را به هم ريخته اند
گوشه بالكن
تكيه داده ام به شب*
و باد خاكستر سيگارم را
روي برج ها و پنجره ها
پخش كرده است
شعر، آتش فشان خاموشي است
با سرفه اي
گر مي گيرد وُ
شهر را به هم مي ريزد
* وامي از قيصر امين پور
مردم، سلام!

مردم سلام! ايرانيان مهماننواز سلام! ميدانم، خبر دارم، وقت نداريد، اين روزهاي آخر سال همه منتظر مهمان هستيم يك مهمان قديمي، يك آشناي ساده و صميمي كه به قول حكيم توس، فردوسي بزرگ هوايش خوش نگار است و زمينش پر نگار.
بهار با يك بغل جوانه و يك سبد شكوفه پشت درها و پنجرههاي نيمه باز، روي خطوط بزرگراهها و خيابان ها، كنار عابر بانكها و فروشگاه ها، لابه لاي قفس كوچك قناري ها، كنار خانه كدخدا، اصلا درست وسط حافظيه همين جور نشسته و زل زده به ما و از لسان الغيب زمزمه ميكند:
سخن در پرده ميگويم چو گل از غنچه بيرون آي
كه بيش از پنج روزي نيست حكم مير نوروزي
مردم سلام! ايرانيان مهماننواز سلام! ميدانم، وقت نداريد اما خبر دارم، خبر بهار كه روزگار رونق است روزگار شكفتن ياس در پرچين ديوار، رستن پامچالي در دل جنگل، روييدن بنفشهاي زيبا در دل پاركهاي مصنوعي، خبر نمايان شدن شكوفههاي سفيد آلوچه و طعم ترش دوست داشتنياش زير زبان كودكان در شيريني تعطيلات.
مردم سلام! ايرانيان مهماننواز سلام! ميدانم، خبر دارم، وقت نداريد، اما بهار تنها نيست، نوروز هم از راه ميرسد؛ نوروزي كه فقط طليعهدار بهار سحرانگيز طبيعت نيست كه فرصت و دريچهاي است براي ورود به «بهارستان» جان كه بهارش بي خزان است و جاودان:
بهار عمر خواهاي دل و گرنه اين چمن هر سال
چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
اين چمن اين نوروز جلوهاي از جمال بهار آفرين است، گوشهاي از حقيقت كه رحمانيت دوست را در رگبرگهاي ريز و پنهانش جاري كرده است كه استاد سخن گفت:
برگ درختان سبز در نظر هوشيار
هر ورقش دفتري است، معرفت كردگار
مردم سلام! ايرانيان مهماننواز سلام! ميدانم، وقت نداريد، خبر دارم، نشستهايد كنار پنجره و هي فكر ميكنيد به روزهاي نيامده، روزهاي سال نو كه اگر فرصتي باشد ما هم با خبرهاي نو رو به روي شما خواهيم بود با خبرهايي خوب، خبرهايي از جنس بهار كه روزگار رونق است.
مردم سلام! مردم تمام روزهاتان بهار، اما چشمهاتان مباد شبيه ابر بهار!
خانه تكاني
داد مي زني :
جارو برقي را روشن كن
امروز بايد خانه را تكان بدهيم
داد مي زني :
پابرهنه نه !
زمستان هنوز روي فرش ها نشسته است
داد مي زني :
نيم پرده بالاتر !
نيم پرده پايين تر !
ـ چه بتهووني شده ام بالاي اين چهارپايه
شعري از راه مي رسد
پر از بَهار و غُبار
آرام پشت گوش ات زمزمه اش مي كنم
مي خندي
خانه تكان مي خورد !
براي مادرم
پخش مستقيم
سيزده كه به در شود
تو به دنيا مي آيي
زيباترين زن جهان
كه فقط كيك شكلاتي دوست دارد
و مهرباني اش
به اندازه ي تمام ليگ هاي جهان
هر شب
پخش مستقيم دارد
ـ سرما نخوري پسر !
كي تمام مي شود اين فوتبال ؟!
مگس پران*
تقصير مگس ها بود
نه من
و نه نيمه شب دي ماه هشتاد و هفت
تقصير مگس ها بود
كه هِي پريدند دورادور چشم هات
آنقدر كه گوش هايت را خاموش كني وُ
قلبت را از دسترس خارج
اتفاقا شبيه فيلم ها باران هم گرفت
صداي رعد و برق هم بود
و بعد من بودم وُ
جاده
زير همين سطرها
كنار زدم و ُ
لابه لاي باران ، خوب نگاهت كردم
دُرست شبيه 4 سالگي ات
نشسته بودي كف رودخانه
هم بازي بچه قورباغه ها وُ
مگس هايي كه هِي پريدند دورادور چشمهات
راستي !
زير همين سطرها
مه هم بود
نديدي چقدر دوستت داشتم
* « مگس پران » مشكلي است در چشم انسان و به ويژه مايع زجاجيه كه باعث اختلال در ميدان بينايي افراد مي شود.
هوای خانه بدون دلت چه بارانی است
کجاست گرمی شب های سرد خانه ی من
به روح جد شهیدت تو را قسم مادر!
شبی بیا به سر خواب کودکانه ی من
تو رفتی و همه ی شهر تلخ و نفرینی است
قرارمان به قیامت، همه بهانه ی من!
محمدرضا شالبافان عزيز اين روزها در سوگ از دست دادن مادرش به غم نشسته است .
مادري مهربان و صميمي ؛ درست شبيه خاك جنوب.
به او تسليت مي گويم و براي عزيزترين شخص زندگي اش طلب آمرزش دارم و اميدوارم در كنار پدر مرحوم و بزرگوارش به آرامشي جاودانه دست يابد.
كوچ
پروانه ها از شهر رفتند
گنجشك ها و كلاغ ها هم
فقط ما
ما مانده ايم
همين چند ميليون زنبور
كه هر صبح
بي هيچ آفتابگرداني
از كندوهايمان بيرون مي ريزيم
و نيش هايمان را
تا استخوان ِ شهر فرو مي كنيم
در محرم سنه ی هزار و چهارصد و سی و یک
امروز که من این قصه آغاز میکنم ،
از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند ، در گوشهای افتاده ،
و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخ آن که از وی رفت گرفتار.
و ما را با او کار نیست هر چند مرا از وی بد آمد ، به هیچ حال .
چه، عمر من به شصت و پنج آمده و بر اثر ِ وی می بباید رفت ؛ و در تاریخی که میکنم،
سخنی نرانم که آن به تعصبی و تزیدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند:
" شرم باد این پیر را "
بل که آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند.
تاريخ بيهقي
***
براي آيت الله منتظري
شيخ
نه چندان بزرگ بود وُ
نه آنچنان از اهالي امروز
نه سبز بود وُ
نه سرخ
سپيد بود شيخ
سپيد
شبيه سطرهاي همين شعر
كه گاه به خروش مي آيند وُ
گاه گوشه كاغذ
سكوت را بهانه مي كنند
براي نسرودن
صدا بود
اگرچه دير
اگرچه دور
صدا بود
نه آواز وُ
نه فرياد
صدايي كه مي ماند
در گوشه اي از تقويم
ياد بودي
براي آنچه نبود
*
مرگ
گاهي
به زيباترين شكل از راه مي رسد
بچه قورباغه ها
كوه را با خودت بياور
جنگل را با خودت بياور
گرگ ها و پلنگ ها و خرس ها را
بياور !
( هرچه وحشي تر
بهتر )
ولي دريا را رها كن
رها كن براي تعطيلات
وقتي خسته از چهار ديوار ِ شهر
به جاده مي زني وُ
لا به لاي باران وُ
رودخانه وُ
دريا
شبيه چهارسالگي ات
هم بازي بچه قورباغه ها مي شوي.
بچه قورباغه ها
كوه را با خودت بياور
جنگل را با خودت بياور
گرگ ها و پلنگ ها و خرس ها را
بياور !
( هرچه وحشي تر
بهتر )
ولي دريا را رها كن
رها كن براي تعطيلات
وقتي خسته از چهار ديوار ِ شهر
به جاده مي زني وُ
لا به لاي باران وُ
رودخانه وُ
دريا
شبيه چهارسالگي ات
هم بازي بچه قورباغه ها مي شوي.
تخیل
این شب ها
که خسته می رسم از راه
زل می زنی به دست های پُر از تخیل ام
باز هم شام
مرغ بریان
کباب سلطان
و برنج تازه دم داریم
اما یک یادداشت کوتاه :
آنجا كه تو پرويزي!
در لغتنامهها و فرهنگهاي فارسي واژه «پرويز» را به معني فاتح و مظفر آوردهاند و شايد از همين روست كه حضرت مولانا ميفرمايد: شمس الحق تبريزي آنجا كه تو پرويزي.
اما در روزگار ما لغت «پرويز» بويژه براي اهل قلم تقريبا يك ما به ازاي بيروني بيشتر ندارد كه بيدرنگ آنها را به ياد وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و مردي ميانه سال، اهل قلم و البته كمي فربه مياندازد كه حكايت اين فربه گي را جناب ناصر خسرو در قرن پنجم خوش سروده است : قدر و بهاي مرد نه از جسم فربه است / بل قدر مردم از سخن و علم پر بهاست... ادامه مطلب اینجا: جام جم
پديده
اين شعر را
صبح زود بخوانيد
پيش از آن كه چشم هايتان را بشوييد !
درست وقتي كه جهان
همان اندازه گنگ و تيره است
كه بايد باشد
( كثيف ِ كثيف )
شبيه پديده اي كه در چشم هايت نگاه مي كند وُ
با لبخندي كج
قطار كلمه را
از ريل خارج مي كند
ببخش آقاي سپهري !
اما من جور ديگري فكر مي كنم
اين روزها
چشم ها را نبايد شست
بگذار خون جلوي چشم هايمان را بگيرد.
كشكول
با توام !
شيخ ِ بهايي
كه آرام از پشت شيشه
سَرَك مي كشي
تمام اين خيابان
با دختران زيبايش
به نام توست
كشكول ات را بردار وُ
كسري از ثانيه
تنهايمان بگذار
مي خواهم جهان را
جور ديگري تجربه كنم
در لب هاي دختري
كه نسبتي با شعرهاي من نداشت
ولي تمام كلماتم را
پيش از سُرودن
خوانده بود
■
افسوس كه عاشقانه اي
هنوز برايش نخوانده ام
۱ـ نگاهي به مجموعه شعر روباه سفيدي كه عاشق موسيقي بود سروده سارا محمدي اردهالي در (جام جم )
۲ ـ "داستان بقای فرهنگی" را هم اينجا بخوانید
و اما شعر :
بزرگراه
سلام آقاي پليس بزرگراه !
من هميشه سعي كرده ام شهروند خوبي باشم
دود سيگارم را
از ماشين
به بيرون نپاشم
علائم راهنمايي
شبيه شعري نخوانده
هميشه برايم تازه و جذاب است
و سعي مي كنم
هيچ گاه تك سرنشين نباشم
اما او اصلا شهروند خوبي نيست
او هميشه سوم شخص غايب ِ شعرها وُ
بزرگراه هاي من است
اصلا شما هم بگرديد آغوشم را
آغوشي كه هيچ قانوني در آن اعمال نمي شود
نفس هايم را در كيسه اي فرو كنيد
شايد آنچنانم را آنچنان تر كرد *
شايد شما بهانه اي باشيد
تا سيگارم را خاموش كنم
تا صداي گريه ضبط
شبيه هِق هِق من
در گلوگاه ِ اين بزرگراه
گير كند.
* باده مي در هر سري شر مي كند / آنچنان را آنچنان تر مي كند ( حضرت مولانا )

چشم هايش
غنيمتي بود
در خشكسالي زاينده رود
خوانش گفتگوي من با زهرا رهنورد :
انقلاب ما دنياهاي جديدي مي آفريند
گاهي يك اتفاق ، يك ديدار، حتا يك حس ناخودآگاه مثل حسي غريب اما آشنا باعث مي شود تا خاطره اي دور و فراموش شده در ذهن آدم شبيه يك فيلم كوتاه خيلي سريع مرور شود.
حدود دو سال پيش و در چنين روزهايي بود كه به سراغ زهرا رهنورد رفتم و به بهانه پنجمين دوسالانه مجسمه سازي با او به گفتگو نشستم.
زهرا رهنورد آن روزها با زهرا رهنورد اين روزها اگرچه شايد بسيار متفاوت باشد و حتا شايد در برخي موارد ديدگاه ها و رفتارهاي امروز او را من به عنوان يك روزنامه نگار نپسندم اما معتقدم رهنورد فارغ از همه رخدادهايي كه در چند ماهه اخير پيرامون او و همسرش ميرحسين موسوي به وجود آمده بيشتر از هر چيزي يك هنرمند است هنرمندي به شدت قابل احترام و قابل دفاع ، هنرمندي كه با جرات مي توانم بگويم حداقل آثارش نمايانگر و گواه اين است كه متعهد به ايران ، مردم ، انقلاب و ارزش هاي اسلامي است.
هنرمندي كه دو سال پيش هم در پاسخ به سوال من به صراحت گفت :
روند انقلاب در واقع به سوي خلاقيت ها و نوآوري هاست. ما نمي خواهيم بگوييم انقلاب در همان جايي که بود ايستاده است بلکه انقلاب ما انقلابي پويا بود و مرتب با ارزشهاي خودش به پيش مي رود و دنياهاي جديدي را مي آفريند و تجربه مي کند.
يا اين جمله اش كه در مقايسه انقلاب 57 و حال و هواي آن با امروز بيان شد بسيار قابليت تاويل پذيري دارد :
بسياري از اعتراض ها، حضورهاي ناب مردم در صحنه ها، صحنه هايي که خود مردم طراح ، سناريست و کارگردان اصلي آن بودند اکنون تغيير کرده است و نمي خواهم بگويم اين تغيير روند به سمت منفي و بدي و انحطاط بوده است ، بلکه من به نفس تحول و تغيير اشاره مي کنم و اين تحول ، عناصر بصري خاص خودش را مي طلبد، ضمن اين که هنرمنداني که شايد به نظر برسد امروز به شکل ديگر و متفاوتي از آن روزها سخن مي گويند هم براي آن زمان احترام فراواني قائل هستند اما زمانه ، زبان و بيان جديدي را مي طلبد.
البته همان روزها هم تاكيد كرد كه اگرچه بي تفاوت نيست اما دغدغه اصلي اش سياست نخواهد بود:
الان دغدغه من تنها زيباشناسي جديدي است و سبک خودم را يافته ام و مي خواهم صور جديدي بيافرينم.
پرسش : اكنون و پس از گذشت 2 سال يك پرسش ذهن من را به شدت درگير خودش كرده است كه هرچه به آن بيشتر مي انديشم كمتر به پاسخي قاطع تر مي رسم :
زهرا رهنورد آن روزها به عنوان خالق مجسمه به يادماندني « مادر» كه تنها دغدغه زيبايي شناسي جديد داشت دوست داشتني تر است يا زهرا رهنورد اين روزها ؟
اما هيچ پاياني براي اين پست دلنشين تر از اين جمله آخر گفتگو با او نيست كه بارها و بارها ديروز و در حضورش به آن انديشيدم و با خودم دوره اش كردم :
واقعيت اين است که من از هيچ نوع فرهنگ تک صدايي خوشم نمي آيد.
فايل كامل گفتگو با زهرا رهنورد : اينجا
.jpg)
رهنورد اين روزها
داستان كامران ميرزا و نهضت كتاب نويسي
اين روزها كه به هفته كتاب نزديك ميشويم؛ اخبار و رخدادهاي مرتبط با اين كالاي ارزشمند فرهنگي هم به نسبت رشد چشمگيري پيدا كرده است و به لطف شوراي سياستگذاري پُر و پيماني كه امسال هفته كتاب دارد، تقريبا تمام نهادها و وزارتخانهها برنامهاي متناسب براي اين هفته طراحي كردهاند، كه صد البته جاي تقدير هم دارد.
اما در اين ميان، وزارت آموزش وپرورش از جمله نهادهايي است كه هر سال در هفته كتاب انصافا سهم بسزايي در اجراي برنامههاي مختلف دارد و يكي از همين برنامههاي نوپا «كتاب سال دانشآموزي » است كه 2 دوره آن برگزار شده و امسال قرار است سومين دوره آن در روزي كه به نام دانش آموز و كتاب نامگذاري شده، برپا شود.
اما حكايت برگزاري اين جايزه يك مقداري شبيه داستان معروف غلام جناب كامران ميرزاي قاجار است كه از همان داستان هم اين ضرب المثل مشهور شكل گرفت كه ميگويد : طرف از ريش به سبيلش پيوند ميزند...
ادامه مطلب : اينجا
مهويزان
نه ريش هايمان را تراشيده بوديم
نه تفنگ هايمان خالي بود
ملاقات با ميرزا و يارانش
هرچه نباشد
ريش و تفنگ كه مي خواهد
قرارمان لا به لاي درختاني بود كه جنگل را محاصره كرده بودند
ساعت ها پلكي نزديم
و همين طور درخت ها را نشانه گرفته بوديم
تا دست از پا خطا نكنند
اما ميرزا و يارانش نيامدند
گويا سال ها پيش
درخت ها
به او و جنگل خيانت كرده بودند
تاريخ را هم كه همه مي شناسيم
گاهي به راه مي افتد وُ
هي خودش را تكرار مي كند
پس ريش هايمان را تراشيديم
تفنگ هايمان را
رو به همسايه شمالي
خالي كرديم
و به دنبال تاريخ
تا « مهويزان » *
تا بهشت گمشده ايران
سبزترين شاليزارها را
قدم زديم.
* مهويزان و تطف 2 روستا نزديك صومعه سرا هستند كه مدتي ميرزا و يارانش در آنجا پناه گرفته بودند. مهويزان را به واسطه طبيعت بكر و منحصر به فردي كه دارد مي توان بهشت گمشده ايران يا حداقل بهشت گمشده شاعران دانست.
وقتي نمي تواني قواعد بازي را تغيير دهي ، پس خفه شو و بازي كن.
( دانيال نازي )*
البته من فكر مي كنم :
... پس خفه شو و بازي كن ؛ اما خوب بازي كن يا حداقل با " شرافت " بازي كن البته اين شرافت را يكي از همكاران محترمه ي روزنامه گفت ديدم چيز بدي نيست!
*** دانیال نازی، یکی از پرسوناهاي داستان بلند "استخوان خوک و دستهای جذامی"، نوشته مصطفی مستور است که در كتاب و داستان جدید او، "من گنجشک نیستم"، دوباره ظاهر شده است ؛ پيشنهاد مي كنم اين كتاب را كه توسط نشر مركز منتشر شده حتما بخوانيد.