خواب

 

كنار صبح نشستيم

خميازه هامان گره مي خورد

كمي با شمعداني ها گفتگو كرديم

و بعد سبزترين شاليزارها را

قدم زديم

 

بعدازظهر باران گرفت

خطوط ساده ي آسمان

به  رودخانه مي ريخت و ُ

محيط همه چترها

براي ما كوچك بود

 

نزديك خانه

لبانت

آنقدر طعم شبنم مي داد

كه ماه به استقبالمان آمده بود

 

مهويزان / نوروز 89