کنسرت حس آقای حراستی را دارم که در یک کنسرت شاد ِ شاد آهسته و تلخ قدم بر میدارد بی هیچ لذتی با یک دقتی سرفههای ملتهب بیسیماش را به رخ میکشد وُ آخرین برخوردهای انتظامی را به مهدی مهدی مهدی رضا رضا رضا علی علی علی مخابره میکند این روزها وقتی تو نیستی حس آقای حراستی را دارم که دائم به گوش است
ایستادگی
آسانسوری شده ام
تنها
در برجی متروک
که سال هاست
بهانه ای برای اوج گرفتن
نداشته است
به خانه ام بیا
خسته ام
از این همه ایستادگی

آن طور که دوستان انتشارات سوره مهر گفته اند قرار است سومین مجموعه شعر من با عنوان « صحن علنی » روانه بازار کتاب شود.
بزودی نام و نشانی کتابفروشی هایی که امکان تهیه کتاب است را منتشر خواهم کرد.
اینجا را هم ببینید
الهام
نه گلي به نامت هست
نه خيابان
و نه حتا شش دانگ خانه اي سبز
با بهارخوابي كه در آن
نوزادت را
به آغوش بگيري وُ
من چشم بر ندارم از اين همه زيبايي ات
سطري
شعري
به نام كوچك تو
هرگز نسرودم ، اما
تمام اين كلمات
براي شاعري است
كه ضربان قلبش
از پلك زدن هاي تو
« الهام » مي گيرد
بازی
جمهوری
با ما بازی می کند
پرچم های سبز
با ما بازی می کنند
خاورمیانه
کیهان و بی بی سی
با ما بازی می کنند
این روزها حتا
بهار هم
با ما بازی می کند
من
عاشقانه سرایی هستم
که بی تو
کلماتم
به صحن ِ علنی آمده اند
و به هیچ چیز
رای اعتماد نمی دهند
چوب پنبه
چوب پنبه از بطري
هوش از سر من
مي پَرَد و مي پَرَم به نوش
انتظار تمام شده است
مي نوشم به سلامتي نیامدنت
كه عاشقانه ترين فعل است
مي نوشم به سلامتي نخواستنت
كه خواستني تر از هميشه
در رگ هايم قدم مي زني
قدم مي زني وُ
چشم هايم را خيس مي كني
قدم مي زني وُ
لب هايم را بي حس مي كني
قدم مي زني وُ
حافظ را صدا مي زني
شيراز ِ شيراز
كلمه هاي تَر
در گلويم
پياله پياله
تكثير می شوند
- من و انكار شراب اين چه حكايت باشد -
مي نوشم وُ
فرار مي كنم
فرار مي كنم از شاليزار چشم هات
پناه می برم به نارنجستان لبهات
كه مي بَرَد مرا
به اوج
آنجا كه ساقي
هِی از تو، ضمير ِ غايبت می گويد :
يك جام دگر بگير وُ من نتوانم
نتوانم وُ چوب پنبه را بردارم...
بردارم
که در رگ هايم
دوباره آرام بگيري
آرام
دُرست شبيه نارنجي
در مسير رودخانه
رودخانه ای
در امتداد ِ تن ِ شاليزار !
خلوت
پاييز
در فنجان چايم
دَم كشيده است
قند لبانت
كو ؟
* دوستان «پاره خط» اين روزها پا به ماه است ؛ براي پُست بعدي خبرهاي خوبي خواهم داشت.
اگر خدا بخواهد
شيرواني
نمي دانم اين شيرواني
وسط اين همه شاليزار
از كجا سبز شد؟
نه شيب دارد وُ
نه بام !
فقط مي خواهد مرا
به ياد تو بياندازد
سڍ نا
دیوارهای اتاق سیاه تر شده اند
گوشه ی پنجره
- غم -
قنبرک زده وُ
زل زده به سیگاری که...
...
...
...
شعرهایم را پرت می کنم در آینه
از وسط ترک برمی دارم
« سڍ نامه فرستادم وُ آن ...»
دندان هایم به شماره می افتند
یک ، دو، س ِ ... س ِ ... س ِ ...
سکته می کنم
تف به این زندگی
هیچ چیزش لای دندان گیر نمی کند
حتی شکسته های خودم
که بی تو
دود می شوند !
همسايگي با مرگ

چند سالي بود كه با علي آقابالايي همكار بودم اما تازگي ها همسايه هم شده بوديم البته نه از نوع همسايه هاي ديوار به ديوار كه از جنس همسايگي صندلي ها و ميزها .
چند ماهي بود كه به جبر " جامعه " صندلي به صندلي كنار هم مي نشستيم و سيگار به سيگار همدم و همنفس هواي باراني و بهاري اين روزهاي تهران شده بوديم.
در مرام ما ايراني ها اگر نگوييم هميشه ولي اكثر اوقات همسايه شدن به همراهي و همدلي هم مي انجامد و من اين ماه هاي آخر بيشتر از تمام سال هايي كه در " جام جم " گذشته بود همراه علي آقا شده بودم همراه خاطره هاي خوب و بدش از زندگي از دنيايي كه براي او در نگاه نخست شايد خلاصه مي شد در چند ستون معرفي برنامه هاي رسانه ملي و خاطره هايي دور از سينما و شعر .
اما هرچه اين همسايگي و همراهي طولاني تر مي شد مي فهميدم كه پشت آن چهره به ظاهر عصبي و نگران مردي نفس مي كشد كه روزگاري نه چندان دور هم نفس و همراه لحظه هاي نابي بوده است كه خودش در آخرين مطلبي كه از او منتشر شد شرح داده است مطلبي كه از چرخش نامراد روزگار تيتر آن را هم من برگزيدم كه اي كاش نمي كردم : همسايگي با مرگ
خودش نوشته و گفته بود كه : « در دقايقي احساس انسان همچون احساسات تعريف شده نيست، يعني نميتوان بسادگي گفت خوشحالم يا اندوهگين يا مايوس يا اميدوار »
علي آقا همين گونه بود هيچ گاه شايد نمي شد فهميد كه خوشحال است يا اندوهگين مايوس است يا اميدوار.
همان طور كه كارش هم اگر نگوييم مهمترين بخش از نگاه خوانندگان بود اما يكي از مهترين بخش هاي روزنامه بود كه البته هيچ گاه هم به چشم نمي آمد اما كافي بود تا يك برنامه راديو و تلويزيون به هر دليل جابه جا شود تا صداي تلفن هاي خوانندگان ، تحريريه را پر كند.
خوانندگان
محترم " جام جم
" از امروز كنداكتور صفحه 16 را بدون
آقا بالا بخوانيد عليرضا از همسايگي ما هم
رفت و اكنون همسايه مرگ است.
روحش شاد
پري دريايي
آب بالا آمده
دريا بالا آمده
كشتي هايم
يكي پس از ديگري
غرق مي شوند و ُ
تو
آرام
تكيه داده اي به اسكله
دُرست شبيه ِ پري ِ دريايي
كه نيمي دل مي برد وُ
نيمي ...*
آب بالا آمده
دريا بالا آمده
چشم هايم را مي بندم وُ
دو نيمه ات را
يك جا
سر مي كشم
* عشق گاهي زندگي ساز است و گاهي زندگي سوز / تا پريزاد من از بهر كدامين خواهد آمد
حسين منزوي
خواب
كنار صبح نشستيم
خميازه هامان گره مي خورد
كمي با شمعداني ها گفتگو كرديم
و بعد سبزترين شاليزارها را
قدم زديم
بعدازظهر باران گرفت
خطوط ساده ي آسمان
به رودخانه مي ريخت و ُ
محيط همه چترها
براي ما كوچك بود
نزديك خانه
لبانت
آنقدر طعم شبنم مي داد
كه ماه به استقبالمان آمده بود
مهويزان / نوروز 89
مگس پران*
تقصير مگس ها بود
نه من
و نه نيمه شب دي ماه هشتاد و هفت
تقصير مگس ها بود
كه هِي پريدند دورادور چشم هات
آنقدر كه گوش هايت را خاموش كني وُ
قلبت را از دسترس خارج
اتفاقا شبيه فيلم ها باران هم گرفت
صداي رعد و برق هم بود
و بعد من بودم وُ
جاده
زير همين سطرها
كنار زدم و ُ
لابه لاي باران ، خوب نگاهت كردم
دُرست شبيه 4 سالگي ات
نشسته بودي كف رودخانه
هم بازي بچه قورباغه ها وُ
مگس هايي كه هِي پريدند دورادور چشمهات
راستي !
زير همين سطرها
مه هم بود
نديدي چقدر دوستت داشتم
* « مگس پران » مشكلي است در چشم انسان و به ويژه مايع زجاجيه كه باعث اختلال در ميدان بينايي افراد مي شود.
هوای خانه بدون دلت چه بارانی است
کجاست گرمی شب های سرد خانه ی من
به روح جد شهیدت تو را قسم مادر!
شبی بیا به سر خواب کودکانه ی من
تو رفتی و همه ی شهر تلخ و نفرینی است
قرارمان به قیامت، همه بهانه ی من!
محمدرضا شالبافان عزيز اين روزها در سوگ از دست دادن مادرش به غم نشسته است .
مادري مهربان و صميمي ؛ درست شبيه خاك جنوب.
به او تسليت مي گويم و براي عزيزترين شخص زندگي اش طلب آمرزش دارم و اميدوارم در كنار پدر مرحوم و بزرگوارش به آرامشي جاودانه دست يابد.
كوچ
پروانه ها از شهر رفتند
گنجشك ها و كلاغ ها هم
فقط ما
ما مانده ايم
همين چند ميليون زنبور
كه هر صبح
بي هيچ آفتابگرداني
از كندوهايمان بيرون مي ريزيم
و نيش هايمان را
تا استخوان ِ شهر فرو مي كنيم
بچه قورباغه ها
كوه را با خودت بياور
جنگل را با خودت بياور
گرگ ها و پلنگ ها و خرس ها را
بياور !
( هرچه وحشي تر
بهتر )
ولي دريا را رها كن
رها كن براي تعطيلات
وقتي خسته از چهار ديوار ِ شهر
به جاده مي زني وُ
لا به لاي باران وُ
رودخانه وُ
دريا
شبيه چهارسالگي ات
هم بازي بچه قورباغه ها مي شوي.
بچه قورباغه ها
كوه را با خودت بياور
جنگل را با خودت بياور
گرگ ها و پلنگ ها و خرس ها را
بياور !
( هرچه وحشي تر
بهتر )
ولي دريا را رها كن
رها كن براي تعطيلات
وقتي خسته از چهار ديوار ِ شهر
به جاده مي زني وُ
لا به لاي باران وُ
رودخانه وُ
دريا
شبيه چهارسالگي ات
هم بازي بچه قورباغه ها مي شوي.
تخیل
این شب ها
که خسته می رسم از راه
زل می زنی به دست های پُر از تخیل ام
باز هم شام
مرغ بریان
کباب سلطان
و برنج تازه دم داریم
اما یک یادداشت کوتاه :
آنجا كه تو پرويزي!
در لغتنامهها و فرهنگهاي فارسي واژه «پرويز» را به معني فاتح و مظفر آوردهاند و شايد از همين روست كه حضرت مولانا ميفرمايد: شمس الحق تبريزي آنجا كه تو پرويزي.
اما در روزگار ما لغت «پرويز» بويژه براي اهل قلم تقريبا يك ما به ازاي بيروني بيشتر ندارد كه بيدرنگ آنها را به ياد وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و مردي ميانه سال، اهل قلم و البته كمي فربه مياندازد كه حكايت اين فربه گي را جناب ناصر خسرو در قرن پنجم خوش سروده است : قدر و بهاي مرد نه از جسم فربه است / بل قدر مردم از سخن و علم پر بهاست... ادامه مطلب اینجا: جام جم
پديده
اين شعر را
صبح زود بخوانيد
پيش از آن كه چشم هايتان را بشوييد !
درست وقتي كه جهان
همان اندازه گنگ و تيره است
كه بايد باشد
( كثيف ِ كثيف )
شبيه پديده اي كه در چشم هايت نگاه مي كند وُ
با لبخندي كج
قطار كلمه را
از ريل خارج مي كند
ببخش آقاي سپهري !
اما من جور ديگري فكر مي كنم
اين روزها
چشم ها را نبايد شست
بگذار خون جلوي چشم هايمان را بگيرد.
كشكول
با توام !
شيخ ِ بهايي
كه آرام از پشت شيشه
سَرَك مي كشي
تمام اين خيابان
با دختران زيبايش
به نام توست
كشكول ات را بردار وُ
كسري از ثانيه
تنهايمان بگذار
مي خواهم جهان را
جور ديگري تجربه كنم
در لب هاي دختري
كه نسبتي با شعرهاي من نداشت
ولي تمام كلماتم را
پيش از سُرودن
خوانده بود
■
افسوس كه عاشقانه اي
هنوز برايش نخوانده ام
۱ـ نگاهي به مجموعه شعر روباه سفيدي كه عاشق موسيقي بود سروده سارا محمدي اردهالي در (جام جم )
۲ ـ "داستان بقای فرهنگی" را هم اينجا بخوانید
و اما شعر :
بزرگراه
سلام آقاي پليس بزرگراه !
من هميشه سعي كرده ام شهروند خوبي باشم
دود سيگارم را
از ماشين
به بيرون نپاشم
علائم راهنمايي
شبيه شعري نخوانده
هميشه برايم تازه و جذاب است
و سعي مي كنم
هيچ گاه تك سرنشين نباشم
اما او اصلا شهروند خوبي نيست
او هميشه سوم شخص غايب ِ شعرها وُ
بزرگراه هاي من است
اصلا شما هم بگرديد آغوشم را
آغوشي كه هيچ قانوني در آن اعمال نمي شود
نفس هايم را در كيسه اي فرو كنيد
شايد آنچنانم را آنچنان تر كرد *
شايد شما بهانه اي باشيد
تا سيگارم را خاموش كنم
تا صداي گريه ضبط
شبيه هِق هِق من
در گلوگاه ِ اين بزرگراه
گير كند.
* باده مي در هر سري شر مي كند / آنچنان را آنچنان تر مي كند ( حضرت مولانا )
1
ولي عصر
با تمام درخت هاي بهت زده
كلاغ هاي بي خبر
موش هاي چموش
و پياده روهاي منتظرش
از آن شما
من همين جا
همين كلمه را
قرباني قدم هايش مي كنم
.
.
.
فقط كمي آب لطفا !
كلمه تشنه است.
2
حالا كه نمي آيي
كاش ابرها را كنار بزني
در اين ترافيك خيس
به اندازه تمام جمعه هاي غروب
دلتنگم
من : سينا علي محمدي ( شاعر / منتقد / روزنامه نگار )