تقسیم شهید
بوی سُکوت و چُماق
ایستگاه را برداشته است
پیاده می شوم از این قطار لعنتی
و آن قدر متفرق راه می روم
که ریش ها و موتورها
به گوشه ی کلاهم گیر نکنند
این روزها
از انقلاب می ترسم
از فردوسی حتا
و از هفت تیر مردانی که بسته اند
چهارراه ها وُ گلوگاه ها وُ گلوها را
از راه رفتن می ترسم
از تلفن های عمومی
که پُر است از صداهای زخمی ...
این روزها باد که می گیرد
خس و خاشاک نشسته بر صندلی ها وُ پنجره ها و ُخانه ها
بلند می شوند
گردبادی سینه به سینه ی گلوله ها وُ سی جی 125 ها و اشک آورها
می ترسم می ترسند
متفرق می شوم متفرق می شوند
جشن واره ای برپاست رو به روی تئاتر شهر
همه بازی می کنند
همه بازی خورده اند
حتا این چراغ راهنمایی
که روی رنگ قرمز گیر کرده است
فردا صُبح
پشت بیانیه ها
شهید تقسیم می کنند
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۸۹ ساعت 18:21 توسط سینا علیمحمدی
|
من : سينا علي محمدي ( شاعر / منتقد / روزنامه نگار )